یکشنبه 24 تیر 1403 - 5:17 قبل از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 155
نویسنده پیام
zeynab1370 آفلاین


ارسال‌ها : 2101
عضویت: 3 /9 /1391
محل زندگی: خونه مون همون در سفیده
سن: 5
تشکرها : 213
تشکر شده : 1081
داستان کوتاه “پزشک متکبر”

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی،

پزشک با عجله راهی بیمارستان شد، او پس از اینکه جواب تلفن را داد،

بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.

او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض

دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی

پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس

تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم، و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا

من بتوانم کارم را انجام دهم، پدر با عصبانیت گفت: “آرام باشم؟! اگر پسر

خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر

خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟”

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل

گفته شده میگویم” از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم… شفادهنده یکی از

اسمهای خداوند است… پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد… برو و برای پسرت از

خدا شفاعت بخواه… ما به بهترین شکل کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت

خدا ”

پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )!

عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد…

خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با

عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: اگر شما سؤالی دارید، از

پرستار بپرسید.

پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: “چرا او اینقدر

متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش

سؤال کنم؟

پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: پسرش دیروز در یک حادثه ی

رانندگی مرد… وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در

مراسم تدفین بود، و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد، او با عجله اینجا

را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.


امضای کاربر : [center][size=4][size=2][b][/size][/size][/b]
[size=4][size=2][b][/size][/size][/b]
[size=4][size=2][b] [/size][/size][size=4][size=2]برای شنیدن صدایی که دوستش می داری ،همین لحظه هم بسیار دیر است افسوس خواهی [/size][/size][/b]
[size=4][size=2]خورد زمانی را که آنسوی سیم ها کسی بی احساس میگوید:مشترک مورد نظر در [/size][/size]
[size=4][size=2]دسترس نمی باشد تماس شما از طریق پیامک به ایشان ارسال میگردد.[/size][/size]


[/center]

سه شنبه 12 شهریور 1392 - 18:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از zeynab1370 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: karen &
1357913579 آفلاین



ارسال‌ها : 30
عضویت: 13 /6 /1392
تشکرها : 4
تشکر شده : 4
پاسخ : 1 RE داستان کوتاه “پزشک متکبر”

افسوس! دنيا روز به روز تنگ‌تر مي‌شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت. دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه‌ي افق ديوارهايي سر به آسمان مي‌كشد، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي‌شود كه من از هم‌اكنون خودم را در آخرِ خط مي‌بينم و تله‌يي كه بايد در آن افتم، پيشِ چشمم است.

چاره‌ات در اين است كه جهت‌ات را عوض كني.

گربه در حالي كه او را مي‌دريد چنين گفت.


یکشنبه 17 شهریور 1392 - 14:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
behrooz آفلاین



ارسال‌ها : 171
عضویت: 29 /4 /1392
محل زندگی: یه جایی که فقط یکی میدونه
تشکرها : 32
تشکر شده : 50
پاسخ : 2 RE داستان کوتاه “پزشک متکبر”

سخنی از بهلول!!!!!!!!!


امضای کاربر :
[center]دلت تنگ  که باشي ، تمام تلاشت را هم که بکنی تا خوش بگذرد ،
و لحظه ای فراموشش کنی فایده ندارد
[/center]
[center]تو دلت تنگ است...دلت برای همان یک نفر تنگ است...
[/center]
[center]تا نیاید... تا نباشد... تو هنوز دلتنگی...
********************
فقط غروب جمعه نیست که دلگیر است
دلت که گیر کسی باشد همیشه می گیرد ...
[/center]


یکشنبه 17 شهریور 1392 - 18:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :