یکشنبه 24 تیر 1403 - 1:00 قبل از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 359
نویسنده پیام
mahoozi89 آفلاین


ارسال‌ها : 1324
عضویت: 25 /1 /1391
محل زندگی: جم
تشکرها : 902
تشکر شده : 1798
یادداشت های عزراییل!!!

شنبه:

امروز رو مثلا گذاشته بودم واسه استراحت و رسیدگی به

کارهای شخصی ام ولی مگه این مردم میذارن؟!

یکشنبه:

امروز واقعا اعصابم خورد بود چون به هیچکدام

از کارهای اداریم نرسیدم.

8753 تصادفی ، 6893 اعدامی ، 9872 تزریقی ، 44596

ایدزی ، و یک نفر بالای 145 سال سن رو واسه خاطر یک آدم وقت نشناس از دست دادم ...

برای خودکشی اونقدر قرص خواب خورده بود که هر کاری میکردم دیگه روحش بیدار

نمیشد!

دوشنبه:

رفتم بیمارستان ویزیت یکی از

مریضا. دور تختش اونقدر شلوغ بود که نمیتونستم برم جلو. همه روپوش سفید پوشیده بودن

و داشتند تند تند یادداشت برمیداشتن. هر جور بود راهو باز کردم و رفتم بالای سر

مریض، اما دیدم دانشجوهای پرستاری قبل از من کشتنش. اگه دیر تر رسیده بودم ممکن بود

حتی روحشم ناقص کنن!

از همکاری بدم نمیاد، ولی بشرط اینکه قبلا با من هماهنگ بشه

وگرنه خوشم نمیاد کسی تو تخصصم دخالت کنه.

سه

شنبه:

مادره با دوتا بچه اش میخواستن از خیابون رد شن. اول دست یکی از

بچه ها رو گرفتم، اما دیدم اون یکی داره نیگام میکنه.

دست اون یکی رو هم گرفتم،

اما دیدم باز مادره داره یه جوری نگام میکنه. اومدم دست خودشم بگیرم، اما دیدم یه

عوضی با ماشین همچی با سرعت داره میاد طرفمون که اگه خودمو کنار نکشم ممکنه به

خودمم بزنه. با یک اشاره ماشینش منحرف شد و کوبید به درخت. به خودم که اومدم دیدم

مادره و بچه هاش از خیابون رد شدن و برای تشکر دارن برام دست تکون میدن.

منم

براشون دست تکون دادم و برای اینکه دست خالی نرم همونی که کوبیده بود به درخت رو با

خودم بردم. طرف اونقدر خورده بود که روحشم یه جورایی نشئه بود و فکر کنم هنوزم که

هنوزه نفهمیده مرده!

چهار شنبه:

خیلی عجله

داشتم، اما وایستادم تا دعواشونو ببینم. چون جای دیگه کار داشتم خواستم برم، ولی

دیدم یکیشون داره فحش بدبد میده. اونقدر ازش بدم اومد که توی راه بهش گفتم: اگه

زبونتو نیگه داشته بودی الان نه خودت چاقو خورده بودی و نه دست من زخمی میشد! الان

چند ساعته که همه کارهامو ول کردمو دارم روحش رو پنچرگیری میکنم!

پنج شنبه:

اونقدر از برج ایفل برام تعریف کرده بودند

که هوس کردم این آخر هفته ای برم اونجا و یه دیدی بندازم. وقتی رسیدم بالای برج،

دیدم یه آقایی با دوربینش رفته رو لبه وایستاده تا از منظره پایین عکس بگیره.راستش

ترسیدم بیفته. با خودم گفتم اگه کمکش نکنم ممکنه همچی بخوره زمین که دیگه قابل

شناسائی نباشه. با احتیاط رفتم جلو بگیرمش نیفته اما تو یه لحظه جفتمون چنان هل

شدیم که روحش موند تو دست من و جونش پرت شد پائین! باور کنید اصلا تو برنامم نبود

ولی بالاخره پیش اومد.

جمعه:

بابا ولم کنید

جمعه که تعطیله! میگن تو جمعه ها مرده ها هم آزادن، اونوقت خدا رو خوش میاد طفلکی

من آزاد نباشم ؟


امضای کاربر : * وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.*

دوشنبه 20 شهریور 1391 - 16:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 5 کاربر از mahoozi89 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: ahmadgr & arthuriya & secret & silver & karen &
secret آفلاین



ارسال‌ها : 900
عضویت: 25 /6 /1391
محل زندگی: -0631-
سن: 14
تشکرها : 669
تشکر شده : 257
پاسخ : 1 RE یادداشت های عزراییل!!!

خیلی با حال بود!!!  


امضای کاربر : [right]دور باش اما نزدیک،من از نزدیک بودن های دور میترسم...
[/right]
شنبه 25 شهریور 1391 - 22:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :