در دهکدهای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و
ابله هم بود. تمام آبادی مسخره اش می کردند. ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او
تفریح می کردند. ولی او از بلاهت خود خسته شد. بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را
پرسید.
مرد عاقل گفت: مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد
تو انکار کن.
اگر کسی ادعا می کند که «این آدم مقدس است»، فوری بگو: نه! خوب
می دانم که گناهکار است.
اگر کسی بگوید: «این کتابی معتبر است» فوری بگو:
«من خوانده و مطالعه کردهام!»
نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو «مزخرف است!»
اگر
کسی بگوید «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو: «این هم شد هنر؟ چیزی نیست
مگر کرباس و رنگ . یک بچه هم می تواند آن را بکشد.»
انتقاد کن٬ انکار کن٬
دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.
بعد از هفت روز آبادی
به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:
ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ
دارد.
نقاشی را نشان او میدهی و او خطاها را به شما نشان میدهد.
کتابهای
معتبر را نشان میدهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد میکند.
جه مغز نقاد
شگرفی! چه تحلیلگر و نابغهی بزرگی!
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت
و گفت:
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی
هستی!
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند: چون نابغهی ما مدعی
است این مرد آدمی است ابله٬ پس او باید ابله باشد!