یکشنبه 24 تیر 1403 - 2:08 قبل از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 212
نویسنده پیام
mahoozi89 آفلاین


ارسال‌ها : 1324
عضویت: 25 /1 /1391
محل زندگی: جم
تشکرها : 902
تشکر شده : 1798
سوتی های شنیدنی!!!

[font=Tahoma]شب

احیا بود و من و خواهرم و دو تا از خاله هام و دخترخالم تصمیم گرفتیم بریم بهشت

زهرا! پنج تایی سوار ماشین شدیم و ساعت 9 شب بود که راه افتادیم، وقتی رسیدیم اونجا

دیگه ساعت 10 اینطورا بود و هیچ چراغی هم اونجا روشن نبود و ملت با فلش موبایلاشون

نشسته بودن. رفتیم سر ِ خاک پدربزرگم که یه جای سرسبز و پر از درخت ِ، خالم بهم گفت

که برم خرما خیرات کنم و منم موبایلم رو دادم تا از فلشش استفاده کنن. همینطور که

داشتم خیرات می کردم به چند تا پسر که دور یه قبر نشسته بودن تعارف کردم، بعد از

داشتم میرفتم به یه جای خیلی تاریک رسیدم که هیچ نوری نبود، تا اومدم پامو از این

سمت درختکاری بذارم اون طرف یه نفر محکم پامو گرفت! داشتم سکته می کردم و تو همون

حالت خشکم زده بود که یه خانمی از اون زیر گفت: ببخشید میشه به منم خرما بدین؟! منم

جعبه خرما رو پرت کردم و در رفتم! صد بار رفتم و اومدم اما قبر پدربزرگم رو پیدا

نکردم، دیگه از ناچاری رفتم پیش اون پسرا و گفتم: ببخشید شماها نمیدونین من از کدوم

طرف اومدم؟

[font=Tahoma]این

سوتی یکی از دوستامه میگم براتون ...

بچه های کلاس با هم رفته بودن رستوران

افشین پیروانی , بعد این دوست ما (بهارک) نمیدونسته ... یهو افشین پیروانی رو

میبینه تو چشاش مستقیم نگاه میکنه با ذوق و صدای بلند میگه : ااااااااااااااااااا ِ

مهدوی کیا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

قیافه افشین : :|:|:|

قیافه بقیه :

=)))))))))))

[font=Tahoma]چند

روز پيش توي پاركينگ دانشگاه با2تا از دوستان داشتيم ميرفتيم كه ديديم استادمون

كنار ماشينش وايساده و دست تكون ميده و ميگه بيايد يه دستي به ماشين بزنيد،روشن

نميشه

ما هم رفتيم و داشتيم از عقب هول ميداديم خودش هم كنار در وايساده بود و

زور ميزد،كم كم سرعت ماشين زياد شد و يكي هم زمين شيبدار شد استاد دويد مي خواست

سوار بشه كه اين پاش به اون پاش گفت ...و خورد زمين!!!

ماشين هم رفت و رفت

و با سرعت خورد به يه زانتيا كه پارك شده بود...

[font=Tahoma]سر

یکی از امتحانای تستی اواخر امتحان یهو 6-7 نفر تو سالن بلند شدن برن برگه شونو

بدن، این باعث شد یه کم صدا بشه، همه داشتن از این صدا سوءاستفاده میکردن و از هم

جوابا رو میپرسیدن بعد یهو همهمه به طور تصاعدی زیاد شد و 2-3 نفر دیگه هم پاشدن

برن برگه بدن، یکی داشت از کنار من رد میشد بهش گفتم 8 چی میشه؟ 8 چی میشه؟ ...

جواب نداد و داشت میرفت، (پیش خودم گفتم چه آدمیه هااااااااااا ! خب بگو دیگه، حالا

شاید نشنیده ...) رسید کنارم که رد شه گوشۀ پیرهنشو آروم کشیدم دوباره گفتم 8 چی

میشه؟ 8 چی میشه؟

برگشت بهم یه لبخند ژوکند تحویل داد و رفت!

کلی پیش خودم از

دستش شاکی شدم که بدبخت عقده ای خب میگفتی دیگه ...

بعد از تموم شدن همهمه دیدم

هنوز داره بین صندلیا میچرخه، برگه هم دستش نبود!

بعد چند دقیقه که دوباره از

کنارم رد شد یه نگاه عاقل اندر صفیه بهم کرد، جفتمون خنده مون گرفت!

... ولی

خدایش دمش گرم، مراقب ! باحالی بود !!!

[font=Tahoma]چشمتون روز بد نبینه تابستونه پارسال

بود رفته بودم حموم...مثل این دخترهای خل و چل بلند بلند داشتم شعر "مامان مامان

دیگه جیش نمیکنم.....شلوارمو دیگه خیس نمیکنم رو می‌خوندم"(دقیقا با ۲۳سال

سنّ)

وقتی‌ از حموم اومدم بیرون دیدم پسر همسایمون که خیلی‌ هم جلوش کلاس

میگذاشتم با مامانش تو پذیرائی رو کاناپه نشستن....مامانم هم جلوشون با چادر گٔل

گلی‌ نشسته از خجالت شده رنگ لبو.....نگو اومدن واسه اینکه سر حرفو راجع به

خواستگاری باز کنن

هیچی‌ دیگه....الان ۶ماهی‌ میشه که پسر همسایمون

نامزدمه


امضای کاربر : * وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.*

یکشنبه 12 شهریور 1391 - 15:44
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از mahoozi89 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: setareh & karen & sara74 & arthuriya &
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :