یکشنبه 24 تیر 1403 - 12:33 قبل از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 491
نویسنده پیام
rezagholami آفلاین


ارسال‌ها : 71
عضویت: 11 /2 /1391
سن: 23
تشکرها : 66
تشکر شده : 243
عشق

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند

من را انتخاب کرد

دستی به تنه‌ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم‌تر

به خود می‌بالیدم، دیگر نمی‌خواستم درخت باشم، آینده‌ی خوبی در انتظارم بود

سوزش تبرهایش بیشتر می‌شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومندتر بود

مرا رها کرد با زخم‌هایم، او را برد 

و من که نه دیگر درخت بودم، نه تخته‌سیاه مدرسه‌ای، نه عصای پیرمردی 

خشک شد

بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می‌مونه ..

ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن

ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز .. زخمی می‌شود ... در آرزوی تخته‌سیاه شدن، خشک می‌شود


امضای کاربر : ....مرد باش، مرد!!!
شنبه 30 اردیبهشت 1391 - 12:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 6 کاربر از rezagholami به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mahdi111 & pgq & greenapple & tina & firuzeh & karen &
greenapple آفلاین



ارسال‌ها : 248
عضویت: 22 /2 /1391
محل زندگی: ahwaz
سن: 18
شناسه یاهو: Green.Apple_32@ymail.com
تشکرها : 57
تشکر شده : 81
پاسخ : 1 RE عشق

مرسی از این موضوع خوبت


امضای کاربر :
شنبه 30 اردیبهشت 1391 - 13:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mahoozi89 آفلاین



ارسال‌ها : 1324
عضویت: 25 /1 /1391
محل زندگی: جم
تشکرها : 902
تشکر شده : 1798
پاسخ : 2 RE برایت آرزو دارم ...

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا

تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد

با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا

بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

ببوسی سجده گاه خالق خود را

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی

پیدا شوی در او

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و

با او بگویی:

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

دعایت می کنم، روزی

نسیمی خوشه اندیشه ات را

گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی

تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی

با موج های آبی دریا به رقص آیی

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

برایت آرزو دارم

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بگیرد آن زبانت

دست و پایت گم شود

رخساره ات گلگون شود

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

ندانی کیستی

معشوق عاشق؟

عاشق معشوق؟

آری، بگویی هیچ کس

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

ببندی کوله بارت را

تو را در لحظه های روشن با او

دعایت می کنم ای مهربان همراه

تو هم ای خوب من

گاهی دعایم کن


امضای کاربر : * وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.*

دوشنبه 01 خرداد 1391 - 20:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از mahoozi89 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: rezagholami / tina / silver /
firuzeh آفلاین



ارسال‌ها : 19
عضویت: 2 /3 /1391
محل زندگی: بندرعباس
تشکرها : 4
تشکر شده : 11
پاسخ : 4 RE عشق

داستان عشق زیبا بود


امضای کاربر : به سلامتی اونایی که مارو همینجوری که هستیم دوس دارن وگرنه بهتراز ما رو که همه دوس دارن...
چهارشنبه 03 خرداد 1391 - 10:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
hila14 آفلاین



ارسال‌ها : 435
عضویت: 3 /3 /1391
سن: 15
تشکرها : 19
تشکر شده : 152
پاسخ : 5 RE عشق

او را تازه آورده بودند ...

شاداب و سر حال بود ، سرخ رنگ ، گل های دیگر مغازه کوچک گل فروش به او حسودی می کردند !

ازش پرسیدند : از کجا آمدی که اینقدر زیبایی ؟

او گلویی صاف کرد و گفت : من به دست باغبانی ماهر بزرگ شدم ، لحظه ای که مرا می چید می گفت آنقدر زیبایی که حتما تو را برای عشق می خرند !

گل های دیگر غرق رویا بودند ...

- گلدان پیر گوشه ی مغازه با صدایی ضعیف گفت :

" چنین خوشبین نباش گل جوان .. "

بی اهمیت بودند به حرفش ... !

ساعتی بعد ، دختر جوانی زیبا رو به مغازه آمد، لباسی شیک و مشکی ، کفش هایی با پاشنه های بلند ... برای عشقش می خواست گل بخرد ! همه می دانستند او را انتخاب می کند ! همین هم شد !

موقع بیرون رفتن از مغازه او به گلدان پیر نگاهی تمسخر آمیز کرد ... گلدان پیر انگار چیزی می دانست، که دیگران نمی دانستند ...!

از شهر خارج شدند ،به باغی زیبا رسیدند ، فضای سنگینی بود ، گل سرخ سخت نفس می کشید ، انگار گلویش را فشار می دادند !

کفش های دخترک را دنبال می کرد روی سنگ های سفید و سیاه آن باغ بزرگ که راه می رفت !

دخترک ایستاد ، سلام کرد ، گل را روی سنگی سفید رنگ گذاشت ، ساعت ها گریه کرد و حرف زد ! زمان دیگر اجازه ماندن به دخترک نمی داد ، گل را برداشت و روی سنگی که عکس پسری روی آن تراشیده شده بود پر پر کرد !

گل ، هنگام پر پر شدن متنی را روی سنگ قبر پسر جوان خواند :

" ای گل گمان نکن به جشن می روی ، شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند .. "

گلدان پیر مغازه هم ، آن شب خشک شد ، بی صدا ، با رازی که در سینه داشت !


امضای کاربر : باران نبار ...........................................من نه چتر دارم نه یار
پنجشنبه 11 خرداد 1391 - 22:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از hila14 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: pgq / tina / karen /
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :